رازهایی دارم
که برایت
نهان است.
مدام
محک میزنی
روحم را
با عیار
زمینی ها
دردا که من
مینویی هستم.
چشمهایت
مرا از
ورای
غبار شک
می بینند
هر بار...
آسوده باش
که با من
امن خواهی بود
تا..
نهایت
قصه
پرییا
6/7/88
مهربد
که برایت
نهان است.
مدام
محک میزنی
روحم را
با عیار
زمینی ها
دردا که من
مینویی هستم.
چشمهایت
مرا از
ورای
غبار شک
می بینند
هر بار...
آسوده باش
که با من
امن خواهی بود
تا..
نهایت
قصه
پرییا
6/7/88
مهربد