یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

زرد برگ پاییزی


پاییز آمد و
زرد برگی شدم
در دفتر
زندگی.
دوستانم
رفتند
با باد... تقدیر
هر کدام سوی سرنوشتی
و دوستی هم
رقص مرگ میکرد
تا لمس کند
زمین سرد
سپید را.
وتورا
خوابی در زمستان
که بهارش نا پیداست
شاید
به قدر هزار شب سرد
و قفلی
به قلب کوچکت
طلسمی از یخ سرد
بی وفایی ها
ملکه برفها را خواهم یافت
و آزادیت را
می نویسم
بر برگهایی
که سبز خواهند شد
در بهاری
که پدرم باز خواهد داد
بی منت
که من...همان
پسر خورشیدم
22/6/88
مهربد