چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

مسافر


روزی .. مسافری بودم
مسافرشهر..عرفان
وروزی دگر
مسافری از جنس... دین
روزی در هزار کوی عشق
و روزی دگر
مست شمیم این دنیا
و گهگاهی
چشم به آسمانی
که هرگز ندیدم..آبی است
روزی سرباز و
روزی در پی یافتن
صلح
و روزی کودکی بودم
که میخندید
حتی به یک ..درد
و امروز
هیچ
در من نیست
حتی یک بوسه
که مرا
تازه کند
در زیر
آبشار خیال
18/6/88