چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

ببخش

ببخش...
آنچه توخواستی
نبودم
همه ی بودنم
همین بود
شاید
قدر یک شعر.
فراموش کن
که بد بودم
یا کوچک.
ببخش
مانند مسیح
تقدیر را...
که جنایت کرد.
میتوانم حس کنم
هرم گرم
بخششت را
روی
گونه های احساسم
ببخش
تا آسوده روم
در خوابی
طولانی
تا خواب تو را بینم
همیشه.
8/7/88
مهربد

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

وقتی کودکی بودم


وقتی
کودکی بودم
آواز بهار
خنده ی پرستو ها بود
و آسمان
آبی تر از
رنگش بود.
وقتی کودکی بودم
مادرم می خندید
پدرم
گرم بود
از قصه
و
خانه ها
سقف بلندی داشت.
وقتی کودکی بودم
نمی دانستم
آزادی
سرخ رنگ است
و میتوان
دگر اندیش بود.
وقتی کودکی بودم
با من
همه کودک بودند
با لبخند
و سکه ی
یک دوست
ارزش داشت
وقتی
من کودک بودم
7/7/88
مهربد

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

محک

رازهایی دارم
که برایت
نهان است.
مدام
محک میزنی
روحم را
با عیار
زمینی ها
دردا که من
مینویی هستم.
چشمهایت
مرا از
ورای
غبار شک
می بینند
هر بار...
آسوده باش
که با من
امن خواهی بود
تا..
نهایت
قصه
پرییا
6/7/88
مهربد

جزیره


رویای من
جزیره ای زیباست
که ساحلش
جایگاه من است
تا نگاهم
به آبی تو باشد.
گرداگردم
حلقه ای از ذلال توست...
تا بی کران دنیا ها
فقط
تو هستی
و من اسیر
یک رویا.
خورشید درخشان
با لبخند
ما را می نگرد
و
درختان نخل
مدح
تو گویند.
با کرنش.. برگهای سبزشان.
شنهای سپید
شاداب از لمس
تو هستند
هر لحظه
و تو
بی منت
شانه می زنی
زلف درخشان
شنهای ساحل را.
نوای
موج هایت
چه زیباست
ترانه ای
که مرا می خواند
تا غرق تو باشم
با شادی
در بهشت
رویاهای شیرینم.
6/7/88
مهربد

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

قمار باز


امروز هم
در بازی بودم
مثل هر روز
بی برنده
و شاید بازنده
دستم رو شد
برای روزگار
کارت بختم
سوخت
با عشق
قمار کردم
در برابر
همه ی
وجدانم
و خندیدم
به گریه هام
در بازی
قمار
روزگار
5/7/88
مهربد

نگاه خورشید


وقتی به ترانه
دل می سپارم
درد هایم
از یاد میروند
از آسمان
به زمین
نگاه میکنم
انسانهایی خرد
به مانند
مورچگان
در زندگی
می لولند
و شاید
در زیر
نفرت از هم
هر روز
له میشوند
بارها و بارها.
آه... از
هجوم ماشینها
در شهری که
دوست می داشتم
سبز بود.
لالایی کودکان
فریاد آهن است
و رنگ برگ ها
خاکستری است
برای نگاه خورشید
باید از
آرزو بالا رفت
تا آسمانی دیگر
شاید بینی
خورشید هم
خاکستری است
مثل گلهای
شهر
و این
پایان ترانه
زندگی است.
5//788
مهربد

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸

پروانه در باغ


خواب دیدم باغی
رنگارنگ
و پروانه ای
روی شانه ام
بازی کنان
با گلها
وگهگاهی
با اندیشه ها
بر هر گلی
خانه کرده
پروانه ی زیبا
وتار هر دلی
لرزانده
به شوق
نغمه ای جادویی
با بالهایش.
پروانه ای نایاب
که بی فصل ها
کوچ می کرد
در برگهای
زندگی
بی پروا
تا شاید روزی
نشیند بر گلی
بی کوچ
تا فراز
آرزوهای
زیبایش .
مهربد
4/7/88

گرم یک احساس


باران چشم هایم
در پاییز
رنگ دلتنگی تو را دارد
ولی شادم
به همین باران نم نم
که می گوید..
من هنوزم
گرم یک
احساس
قشنگم.
مهربد
4/7/88

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

دختر سحر آمیز

دختری سحر آمیز می فروشد لبخند می فروشد مهر

بی منت رنگ در رنگ

روی بوم نقش می زند سیب سرخ خیالش را

با ناز

چون خورشید ذره ذره

هرم پر مهرش نرم می کند قلبی را

گرم می کند

دل سرما زده ی دانه ای کوچک را

که با عشق می روید در نسیم لطیف

گیسوان زیبایش

دختری سحر آمیز در نگاهش چشمه ای پیداست

که سبز می کند باغ خیالم را

و ترانه ای از عشق می خواند مرغ دل خسته ی غمناکش

که زمانیست سفری کرده بی مقصد

دختری سحر آمیز

می نویسد

در لحظه لحظه ی افکارش

پرواز با عشق را تا ابر تا خورشید تا آزادی تا سرزمین رویا ها

و در سکوت شب

می بافد ومی بافد با تارهای لطیف ساز صدایش

رازهای نا گفته ی

دختری سحر آمیز

از جنس بلور
مهربد

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

به یادم باش


به یادم باش
وقتی شبها
به خواب می روی
وقتی
ستا ره ها رو میشماری
وقتی وسوسه هایت
تو را
در آغوش
من می کشند
اگر دوست داشتی
فقط
به یادم باش.
از پس پرده
خاطره ها
لحظه ای
نگاهم کن
ببین که غمگینم
پس
به یادم باش
تا
طلوعی دیگر.
میتوانم
در صبر تو بسوزم
سالها
تا به آخرین
نفس
به یادم باش.
سخنی بگو
تا پر
ز تو باشم
نگاهم کن
تا
نیازم
به خورشید
نباشد.
به یادم باش
به یاد ...
نگاه آخر
شاید که فردا
نباشم.
31/6/88
مهربد

بانوی شعرم


برای سرنوشت
دلگیر از من
مباش
بیا با من
در راهی
به آسمانها
تا
آرزوها
شاید که بهشت
آنجا باشد
بانوی شعر..من
بیا آروم
از مرز زمین بگذر
تا پرواز را
احساس کنی
بانوی شعر..من
آزرده از من
هرگز..مباش
چرا که
بهار
احساسی دوگانه است
برای ما
که دوستتش دارم
31/6/88
مهربد

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

دوست

دوستی
مرا آموخت
هزار بار
عاشقی را
که اکنون
در پرواز است...
ولی احساسش میکنم
هر جا
هر لحظه...
وقتی مینوازم
بیشتر .
او مرا می خواند
برای سفر
دست در دست
به
جهانی دیگر
به سمت آرامشی
ابدی.
روح روشنش
مرا همراه است
تا پرواز کنم
با او
در آسمان
و من گمشده ام
در تاریکی
این زمین
29/6/88
مهربد

وقتی پاییز بود


وقتی پاییز بود
باران بود
وقتی باران بود
تو بودی
وقتی تو بودی
دنیا زیبا بود
رنگ بود
و
گنجشک ها
ترانه زندگی را
زیباتر می خواندند
و برگ های پاییزی
فرش زرد توبودند
با شادی .
وقتی پاییز بود
آواز کلاغ ها
هم زیبا بود
و تو نیز
زیبا فکر بودی
"در باران"
پاییزی
و امروز
در زیر
اشکهای ابر ها
با چترم... تنهام
در بلوار عشق
و می روم
تا زمستان
نیز
تنها باشم
با برفهای
سرد
که روزی دریا بودند.
29/6/88
مهربد

الاهه عشق


نوشتن و
خواندند
.. درد را
درمانی است
به وسعت زمان
وفراموشی را
مرهمی است
بر دردها
نوشتن
که فراموش کنم
نام زیبای تو را
در دفتر
خاطرات
قلبم و احساسم
و خواندم
نمی دانم
که
نوشته ها
چه می گویند.
هجرتت.. از
چشم هایم
عادتم
نمی شود.
هر روز
به مانند ققنوسی
از
احساس سوخته ام
بال می گشایی
و بر
بلندترین
شاخه قلبم
لانه میسازی
ای الاهه
عشق
28/6/88
مهربد

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

آواز پرستوها


دسته دسته ..
پرندگان مهاجر
می آیند
از سرزمین
خدایان زمین
از دشتهایی
که
انسانها
راه بدان ندارند
هیچوقت.
دسته دسته... گوزنها
در دشتهای پاک
تمدن می سازند
بدور از تاریخ
بدور از قانون .
پرستوها آواز میخوانند
و فیلها
شیپور آزادی می نوازند
در سوگ زمین
دردا که انسان مرده
در
آز خویش
می سوزد.
و درختان چتر سبزی
از یکرنگی
طبیعت را
باز می کنند
رو به آغوش خورشید
تا بیاموزند
زندگی را
به ما
انسانها..
28/6/88
مهربد

کنج خیال

دیشب .. تا وقت سحر
با کلاغی..همدم
سخن از
تب زدگی

سخن از...جنگ
در شهر دعا
بر سر
آب
بر سر.. گندم
بر سر شستن
فکر..
با خون
سرخ..
مردم

سخن از
پر زدن
چلچله ها
رفتن
قاصدکی
کنج خیال
سخن از
شهوت مال
مرگ یک پندار
بر سر دار
مرگ یک رویا بود.
27/6/88
مهربد

جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۸

امروز


امروز
هوایی که تو خواستی
بودم
همراه با آسمان
امروز
ابرها را صدا کردم
تا در خواب
نیمروز تو
غنچه صورتت
سوخته از
عشق خورشید نشود
امروز من
بارون شد مو
باریدم
روی چهرت
روی موهات
روی چشمات
تا شاید
سبز از من باشی
لحظه ای
اگر چه
خاک مرا با خود
دفن خواهد کرد
عمر من
تک لحظه ایست
که روی
گلبرگ تو باشم
27/6/88
مهربد

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸

دوچرخه من


روزی دوچرخه ای داشتم
که با من سخن می گفت
و یک گردو
که دوست
باورم بود

و خاطراتی
که با من بودند
و دلبستگی ها
خواهند مرد...
روزی

گریه کردم
بارها
در سوگ... دوچرخه ای
که رفت
به دست دزدی
در تاریکی شب
و
تنها
خاطره ای
که با من ماند
و احساسی
که مرا آموخت
دراین دنیا
دزد
هم هست.
27/6/88
مهربد

نوازنده


بنواز
که طنینت
مرا مست
یک رویا می کند
در راهی که
پایانش
برایم هر روز
نزدیکتر است.
بنواز
که تنها
طنین تو می ماند
حتی
تا هزار سالگی
تا عمق
تاریک آسمانها ...
مرگ را ببازی بگیر
ای ساز من
چرا که با تو
تا جاودانگی خواهم
ماند
و روحم آزاد خواهد شد
از این
پرده ی آخر
نمایش تلخ
زیستن
در این جنگل... بی روزن
بنواز
تا در قفس
نمیرم
27/6/88
مهربد

تقدیر

امروز هستم
در نقش زندگی
و فردا... شاید
دوستانم
ارواح باشند
و جسمم
ریشه ی
گلها
در باغی
که
کودکان بازی می کنند
با تقدیر خود
...هر روز
آنها نیز
از پیمانه
بی خبرند
تا فرداها
باز بازی
با
عروسکها
27/6/88
مهربد

پیکری از آب

ازقطره های اشکم
پیکری ساختم
از آب
به رنگ آسمان
تا تورا
تقدیس کنم
با اشک هایم
هر روز.
تو را نگاه میکنم
از ساحل
تا آبی تو
خاطرم باشد
همیشه
27/6/88
مهربد

شب


سکوت شب
طپش گیتار
آرامشی ... تا صبح
می دانم
در پگاه شهرم
مسافری
تا شبی دیگر
اگر بیایی
با ستاره ها.
با تو خواهم بود
در ترانه هام
وسازم
تا شبی دیگر
اگر بیایی
با شهابی
از
رازهای آسمان .
مرا با خود
به ستاره کوچکت
مهمان کن
میدانم
در شبی
به نزدیکی
یک بوسه
مرا خواهی برد
به جشن
پری
دریاها
تا
مهمان
قصه ها باشم
26/6/88
مهربد

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

محکوم


مرا محکوم کن
ای عاقل
به جرم
مرگ یک احساس
به جرم بی تو بودن ها
در این حجم بی مقیاس
مرا محکوم کن
ای عاقل
به دلبستن به یک لبخند
به جرم
قتل
دل داده
به جرم ذره ای پیوند
مرا محکوم کن
محکوم
چرا که
بی نفس بودم
برای
تو
رسیدن ها
برای
فتح این قله
برای شادی
بی غم
مرا محکوم کن
محکوم
به جرم
فکر... و
آزادی
به جرم
خلقت تازه
به جرم
عشق پنهانی
25/6/88
مهربد

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

سرخ عشق خورشید


نه گذشته
نه آینده
فقط حال...
با تو بودن را
میخواهم
در صبح خیالم
تو را مانند خورشید
می پرستم
چرا که طلوع
هزار باره ات
جسم و روحم را
گرم می کند.
ذره های نورانیت
روی تنم رقص نور میکنند
هر لحظه ...
و رنگ می کنند
احساسم را
به رنگ
سرخ عشق خورشید.
ندای آسمانیت
از دور هم زیباست
حتی اگر
جسم تو
هزار
کهکشان هم دور باشد
پس بتاب
از ورای
قله های
پر فروغ
چشمهایت
و قلبم را روشن کن
خورشید سرخ من.
24/6/88
مهربد

بر بال خیال


کجا می روی
دنیا در لمس توست
وقتی روحت
پرنده باشد.
کجا می روی
بالهای خیالت را
بگشا
و به شمع روحم
خیره شو
نمی دانم کجایی
ولی تورا میبینم
نیاز به سخن نیست
چشمهایم نیز
نیازی به نگاه ندارند
و لبها نیز به سکوت
روزه
می گیرند
نیازم
به دیدن نیست
چرا که گذر کردم
از درگاه چشم
و آوایت نیز
در ذهنم
می نوازد
مانند چنگی
در افسانه ها.
مرا درکی
از توست
تا بی نهایت
چه باشم چه نباشم
در تو ماندگارم
حتی اگر
کشتی شکسته ای
در
دریای
روح تو باشم
باز هستم .
24/6/88
مهربد

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

اسیر

اسیر یک سقفم
خفته در این زندان
بسته به یک تصمیم
اسیر این وجدان
همیشه آواره
در این دیار تنهایی
یه نغمه ی خاموش
یه بغض طولانی
اسیر یک آغاز
مانده به یک پیمان
یه درد بی درمان
زمان بی پایان.
23/6/88
مهربد

باران


دوباره بر من ببار
ای باران عشق
میخواهم
صورتم سرخ
از تو... تر باشد.
درد
درد قطرات تو
عزیز است.
پنهان
یا
آشکار
دوباره بر من ببار
با تو
چتر غصه بی معناست
میخواهم با تو ناب باشم
همه ی سالها.
ببار و
نازم کن
تا جویبار احساس
روحم را..با آبها ببرد
تا دریا
دوباره بر من ببار
باران عشق
23/6/88
مهربد

ناز

تو همه ناز و پر راز
من اوج... نیاز
تو همه تردید
من پر از احساس
تو جلوه ای از معبود
من نگاه ای بی مقصود
تو صدای عاشقانه
من کلام صادقانه
تو یه چشمه ی جوشان
من یه کوزه ی خالی
تو سبزو مرطوب
من گیج و مبهوت
تو برام نزدیک تر ازرویا
من برات دورتر ازابرا
تو همیشه جاودانه
من برای تو لحظه
تو یه دریا پر زآب
من برای تو قطره
23/6/88
مهربد

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

زرد برگ پاییزی


پاییز آمد و
زرد برگی شدم
در دفتر
زندگی.
دوستانم
رفتند
با باد... تقدیر
هر کدام سوی سرنوشتی
و دوستی هم
رقص مرگ میکرد
تا لمس کند
زمین سرد
سپید را.
وتورا
خوابی در زمستان
که بهارش نا پیداست
شاید
به قدر هزار شب سرد
و قفلی
به قلب کوچکت
طلسمی از یخ سرد
بی وفایی ها
ملکه برفها را خواهم یافت
و آزادیت را
می نویسم
بر برگهایی
که سبز خواهند شد
در بهاری
که پدرم باز خواهد داد
بی منت
که من...همان
پسر خورشیدم
22/6/88
مهربد

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

روزی فرشته ای


روزی فرشته ای
ساعتی
برایم آورد
ساعت شنی
آن روز
ساعت را برگرداندم
و تا به امروز
شنهای زیادی را
شمارش کردم
و امروز آخرین دانه به پایان رسید
و نیامد ...
او همان فرشته بود
و فرشته همان
تو بودی
21/6/88
مهربد

با تو غزل می خوانم


کجا رفتی
ای دوست
همنشینی بودی
یادگار احساسم
روزی شاد بودی
با تو غزل می خواندم
و روزی.. غصه هایت
هوای دلم را.. سخت ابری میکرد
قصه ای بودی در دلم
که پایان نداشت
و چه زود گذشت
داستان زیبای
با تو بودن
به قدر همان
آرزوهای شیرین
داستانت
که
پایان نداشت.
تو را میبینم که در پرواز با خاطره هایم
باز میگردی
در آرامشی
که در زمان.. یافتی
دلتنگم
ولی آزرده نیستم
چرا که تو فرزند باد هستی
و مانند کبوتران
باز خواهی گشت
یک شب
و باز
با تو خواهم رقصید
در جشنی که ستارگان
به پا می کنند ..دوباره
آن شب
آنچه دوست می داشتی برایت
خواندم
چرا که اینگونه می خواستی
ای دوست
بخششت را میخواهم
در همان لحظه
که خورشیدمان میدرخشد
در آسمانی
که آبی نابش
به تو می ماند
...ا
21/6/88
مهربد

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

خاکسترم

امروز هم به تو می اندیشم
بارها و بارها...مثل هر روز
لحظه به لحظه
چهره ات را
نقش میزنم
بر روی بومی
از جنس
چشمهایم
و در هر ترانه ام
نام تو جاریست
و برای تو.
هر روز
می بافم
شعرهایی
که تارش روحم
و پودش
جسمم است
تا روزی.. من هم در روح تو
تمام شوم
وبسوزم تا شاید
روحم آزاد و نرم
مثل نسیمی
بر روی گونه هایت بوزد
نسیمی تر
که روزی
اشک هایم بوده
آن روز چه خوشم
اگر نفست باشم
حتی قدر لحظه ای
در تو ماندنم.. زیباست
عزیزم
دلخوشم به روزی که
خاکسترم
بر زلف تو نشیند
شاید وقت شانه کردن
گیسوی بلندت
خاکستر.. سرخم را
در آغوش بکشی
و این زمانیست
که
تا ابد در تو
و برای تو
و مثل تو
خواهم ماند
19/6/88
مهربد

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

مسافر


روزی .. مسافری بودم
مسافرشهر..عرفان
وروزی دگر
مسافری از جنس... دین
روزی در هزار کوی عشق
و روزی دگر
مست شمیم این دنیا
و گهگاهی
چشم به آسمانی
که هرگز ندیدم..آبی است
روزی سرباز و
روزی در پی یافتن
صلح
و روزی کودکی بودم
که میخندید
حتی به یک ..درد
و امروز
هیچ
در من نیست
حتی یک بوسه
که مرا
تازه کند
در زیر
آبشار خیال
18/6/88

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

بدرود

رو به دریای خیا ل
هنگام غروب
ایستاده
به روی صخره شک
نگاهم به ابرهایی است
که خبر از طوفان
جدایی دارند
و در آن دور دستها
قایقی کوچک
مرا می خواند
تا سوار بر آن
عبور کنم از این
برزخ تنهایی
بدرود
16/6/88
مهربد

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

مرگ برگ

قیمت جدایی تو
مرگ برگ
بی نفس بود
روزگارش زرد خاموش
عطشش
نه از هوس بود
تو یه دریای.. آبی
سهم اون فقط یه قطره
حتی قطره ام دریغ
از لب نفس بریده
قیمت جدایی تو
تب شاخه اش
تبر سرد
صدای شکستن
دل
درد ریشه
روز آخر
14/6/88
مهربد

خسته


خسته از سرم
خسته از تنم
خسته از
چشمهای غمگین.. ترم
خسته از هجوم یک توبه
یا جمله هایی.. بی نقطه
خسته ازاین همه جنگ
خسته از این همه رنگ
خسته از
گفته های پر نیرنگ
خسته از چند دلی ها
خسته از مرگ ماهی ها
خسته از ترس بی سایه
خسته از دوست
خسته از دشمن
خسته از عشق ...بی لبخند
خسته از خوب
خسته ازبد
خسته از راه های
بی مقصد
خسته از درد
خسته از لذت
خسته از
خوابهای پر وحشت
خسته از شرم
خسته از قانون
خسته از این
دل پر خون
خسته از آب
خسته از آفتاب
خسته از
دریای بی
مهتاب
14/6/88
مهربد

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

دختر باد


زمانی میرسد
که احساس خواهی کرد... تنهایی
مثل یک باد
همیشه باید بوزی
مجالی برای ماندن نیست
و همه تو را
با ترس می نگر ند
و از تو فرار می کنند
دردا که تو
پالایش یک ذات هستی
و می توانی نسیمی باشی
در هزار توی خیال
و با وزیدنت
رنگها را به رقص در آوری
این احساسی دوگانه است
که تو را پیش میراند
در آسمان
و ابرها ی آرزویت
با تو می خوانند.
بوز مثل یک باد
و روحم را
به طوفانی
از جنس
عشق دچار کن.
13/6/88
مهربد

بوسه سبز


سرسپرده بودم یه زمان
به یه احساس قشنگ
به یه نقش.. گل سرخ
روی قلبی ..مثل سنگ
سرسپرده بودم به گلی
که هنوز یه غنچه بود
نرسیده به بهار
سرد یه خاطره بود
سرسپرده بودم ..همه عمر
در پی یه همنفس
نه فقط برای عشق
لمس یه بوسه ی سبز
13/6/88
مهربد

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

پنجره زرد


پنجره ای است که از آن
هفته ها تو را مینگرم
گذشته ها اینگونه بود
چشمها به سوی چراغی
وحتی یک سایه
از پس پرده ای از
جنس غرور
مرا شاد می کرد.
شاید ساعتها سکوت
بهتر از ثانیه ای
گفتن غم باشد
تو اینگونه می خواهی
و شاید من
هزاران حرف در دل
و چند بیتی شعر
وانتظار یک
جمله ای نو
مثل قطره های باران
در تابستان
12/6/88
مهربد

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

اشک های یخی

تو را دیدم
مجنون از یک احساس بودی
و خودی رفته از دست
نه
این قصه ی ما نبود.
یک شب
پیاده تا زیر پنجره چشمهایت آمدم
و چشمهایت را به رویاهام مهمان کردم
و تو
آن شب با من رقصیدی
بر روی ابراها
و تنها شاهد ما.. ستارگان بودند
در آسمان....و فردا چشمهایت را برویم بستی.
و چه دنیای عجیبی است
که گریه ام بی صداست
در عمق قلبم
و اشکها
در چشمان یخ زده ام
به مانند
هزاران قلب یخی
در این دنیا
حتی مجالی برای
چکیدن ندارند.
10/6/88
مهربد

زمستان


زمستان در راه است
و زود تر از زمستان تو آمدی...
تا سرما را
هدیه دهی به تابستانی که
در آن گرم
بودم
زمستان در راه است و
گلبرگهایی که داشتم
پرپر شد
وسقف سبز دلم
که با شب بوهای زیبا فرش شده بود
زرد شد
زمستان د راه است و
تونتوانستی
دانه ای بکاری
در باغ خیالم..که در آن خوش بودم
زمستان در راه است و
پرنده ای مهاجر شده ای
تا کوچ کنی
از کوه های سرد
احساست
به دشتهای دور دست
منطق
تا شاید ....
10/6/88
مهربد