سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

دلزده

خسته از راهی آمدم
که تنها مقصد آن راه
دیدن لحظه ای از
شادی تو بود
در نگاهت تبسم تلخی است
که نگرانم می کند
پایان لحظه ها.
همیشه فکر می کردم....
می توانم گوشه ای از خاطرات تو باشم
ساعتها نگاه به تو...
ثانیه ایست.
چشمهایت پنجره ای به بهشت است
و زلفهایت شمیم عطر گل یاس دارد
تو خواهی رفت
چرا که تو هم از جنس تقدیری
ای کاش .. من در تو بودم
ملکه ی برفها
دوستت دارم
حتی اگر قلب تو از یخ باشد
وهر صد سال گذر کنی از جاده ی احساسم
با سورتمه ای از جنس دلدادگی
آن لحظه از تقدیر را
که تو را بین صد هزار با من آشنا کرد
دوست دارم
آن لحظه که زمان مال من بود
من هم کوچک بودم و...
تنها
آن روز من تنها بودم در نگاهت
و امروز نیستم
چرا که به بزرگی خوش آمدی
برای تو بازی تمام شده
و من در هجوم وسوسه ها گم شده ام
امروزه روز اسیر چند سالگی
و در بند یک کاغذ
بیشتر بگو ...من یک مردم
سخت تر از سنگ
و در جنگل شهر
کسی نمی پرسد روحت چیست
شاید مرگ
تولد ترانه ای دیگر است
اسبی بالدار یا تک شاخی زیبا
مرا با خود میبرد به سرزمین ابرها
و تنها ترانه هایم باقیست تا مرا یاد کنند
خسته ام از این تکرار
مرا از دور دستها ببین که نقطه ای
بین هزار برگ شده ام
محو شده در شب
دلزدگی
27/5/88