مادلن
شاید دهمین بار بود که مادلن کاغذ و مچاله می کرد و در شومینه می انداخت دیگه ذهنش یاری
نمی کرد که چی بنویسه حتی نون خامه ای و شکلاتهای سویسی روی میز هم که همیشه خوردنش
بهش ایده می داد نتونسته بود کمکش کنه تا یه پایان جالب برای داستانش بنویسه.
مادلن همه چیز رو برای رفتنش آماده کرده بود "پالتو پوست زیباش چکمه های چرمی قهوه ای و
حتی عطری که برای اون شب در نظر گرفته بود همه از قبل آماده شده بودند ". آنقدر در اتاق راه رفته
بود که دامن بلند قرمزش حسابی خاکی شده بود . با بی حوصلگی به سمت پنجره رفت بخار روی پنجره
رو با دستهاش پاک کرد خیابون خیلی شلوغ بود دیگه چیزی به کریسمس نمونده بود و مردم درحال خرید
کردن بودن اون طرف خیابون بین همهمه جمعیت دختری داشت کبریت روشن میکرد و هر چند لحظه یک
بارصورت ظریف و زیبای دخترک زیر نور کبریت می درخشید مادلن با خودش فکر کرد "عجب دخترک
بی خیال واحمقی ای کاش منم مثل اون بی تفاوت و بی خیال نسبت به دنیا تمام شادی زندگیم روشن کردن
چند چوب کبریت بود".
مادلن به طرف میز رفت و نشست یاد حرف پیتر افتاد که بهش گفته بود" یه نویسنده خوب باید از تمام
رویدادهای اطرافش برای داستان نویسی الهام بگیره" . پیتر مدت زیادی نبود که در زندگی مادلن وارد
شده بود او موفق شده بود یه ستون از صفحه فرهنگی روزنامه عصر رو برای نوشتن مطلب بگیره
و از این بابت مادلن خیلی خوشحال بود پیتر از اون تیپ آدمهایی بود که تو سال گذشته برای مادلن جذابیت
پیدا کرده بود. البته نه فقط برای مطالب ونوشته هاش بلکه " ریش پرفسوری عینک گرد وپالتوی بلندش
تونسته بود به او چهره یه نویسنده وروشن فکر جوان فرانسوی رو بده که اون روزها خیلی مد شده بود. گذشته
از این پیتر می تونست همراه خوبی برای جلسات هفتگی نقد کتاب و شعر خوانی مادلن باشه.
زمان داشت به سرعت سپری می شد و مادلن هنوز نتونسته بود برای آخر داستانش یه پایان جذاب بنویسه
او نمی دونست که شاهزاده داستانش بالاخره باید از چه راهی خودشو به قلعه شاهزاده خانم برسونه و اون و
نجات بده.امشب حتما باید داستانش رو در آخرین نشت ادبی سال می خوند وگرنه پیتر کاملا ازش مایوس می شد.
مادلن دوباره به سمت پنجره رفت شاید هوای تازه بیرون میتونست بهش یه آرامشی بده تا داستان و تموم کنه.
چشمش به دخترک افتاد فاصله روشن کردن کبریتها بیشتر شده بود پشت چهره دختر و نور کبریت ها ویترین
بوتیک بزرگ شهر خودنمایی می کرد ناگهان چشم مادلن به کلاه قرمز و زیبای پشت ویترین افتاد تعجب کرد
او بارها وبارها از پشت پنجره به ویترین فروشگاه نگاه کرده بود ولی تا بحال این کلاه رو ندیده بود خیلی
عصبانی شد. حالا دیگه کاملا ذهنش از داستان دور شده بود و فقط به کلاه فکر می کرد" او چقدر زیبا می شد اگه
در نشت ادبی امشب این کلاه بزگ و زیبا را روی سر می گذاشت". همینطور که این افکار داشت از ذهنش خطور
می کرد خودش رو جلوی درب فروشگاه دید. مادلن بدون اینکه خودش متوجه بشه پالتو پوستش و پوشیده و به طرف
فروشگاه رفته بود. کلاه خیلی زیبا بود و مادلن تردیدی در خرید آن نداشت.
مادلن درست هنگامی که می خواست وارد فروشگاه بشه متوجه صدای فریاد خانمی از سمت پیاده رو شد" جمعیت به دور پیکر بی جان و سرما زده دخترک کبریت فروش حلقه زده بودند او یخ زده بود." مهربد ثاقب فر 16/12/87
شاید دهمین بار بود که مادلن کاغذ و مچاله می کرد و در شومینه می انداخت دیگه ذهنش یاری
نمی کرد که چی بنویسه حتی نون خامه ای و شکلاتهای سویسی روی میز هم که همیشه خوردنش
بهش ایده می داد نتونسته بود کمکش کنه تا یه پایان جالب برای داستانش بنویسه.
مادلن همه چیز رو برای رفتنش آماده کرده بود "پالتو پوست زیباش چکمه های چرمی قهوه ای و
حتی عطری که برای اون شب در نظر گرفته بود همه از قبل آماده شده بودند ". آنقدر در اتاق راه رفته
بود که دامن بلند قرمزش حسابی خاکی شده بود . با بی حوصلگی به سمت پنجره رفت بخار روی پنجره
رو با دستهاش پاک کرد خیابون خیلی شلوغ بود دیگه چیزی به کریسمس نمونده بود و مردم درحال خرید
کردن بودن اون طرف خیابون بین همهمه جمعیت دختری داشت کبریت روشن میکرد و هر چند لحظه یک
بارصورت ظریف و زیبای دخترک زیر نور کبریت می درخشید مادلن با خودش فکر کرد "عجب دخترک
بی خیال واحمقی ای کاش منم مثل اون بی تفاوت و بی خیال نسبت به دنیا تمام شادی زندگیم روشن کردن
چند چوب کبریت بود".
مادلن به طرف میز رفت و نشست یاد حرف پیتر افتاد که بهش گفته بود" یه نویسنده خوب باید از تمام
رویدادهای اطرافش برای داستان نویسی الهام بگیره" . پیتر مدت زیادی نبود که در زندگی مادلن وارد
شده بود او موفق شده بود یه ستون از صفحه فرهنگی روزنامه عصر رو برای نوشتن مطلب بگیره
و از این بابت مادلن خیلی خوشحال بود پیتر از اون تیپ آدمهایی بود که تو سال گذشته برای مادلن جذابیت
پیدا کرده بود. البته نه فقط برای مطالب ونوشته هاش بلکه " ریش پرفسوری عینک گرد وپالتوی بلندش
تونسته بود به او چهره یه نویسنده وروشن فکر جوان فرانسوی رو بده که اون روزها خیلی مد شده بود. گذشته
از این پیتر می تونست همراه خوبی برای جلسات هفتگی نقد کتاب و شعر خوانی مادلن باشه.
زمان داشت به سرعت سپری می شد و مادلن هنوز نتونسته بود برای آخر داستانش یه پایان جذاب بنویسه
او نمی دونست که شاهزاده داستانش بالاخره باید از چه راهی خودشو به قلعه شاهزاده خانم برسونه و اون و
نجات بده.امشب حتما باید داستانش رو در آخرین نشت ادبی سال می خوند وگرنه پیتر کاملا ازش مایوس می شد.
مادلن دوباره به سمت پنجره رفت شاید هوای تازه بیرون میتونست بهش یه آرامشی بده تا داستان و تموم کنه.
چشمش به دخترک افتاد فاصله روشن کردن کبریتها بیشتر شده بود پشت چهره دختر و نور کبریت ها ویترین
بوتیک بزرگ شهر خودنمایی می کرد ناگهان چشم مادلن به کلاه قرمز و زیبای پشت ویترین افتاد تعجب کرد
او بارها وبارها از پشت پنجره به ویترین فروشگاه نگاه کرده بود ولی تا بحال این کلاه رو ندیده بود خیلی
عصبانی شد. حالا دیگه کاملا ذهنش از داستان دور شده بود و فقط به کلاه فکر می کرد" او چقدر زیبا می شد اگه
در نشت ادبی امشب این کلاه بزگ و زیبا را روی سر می گذاشت". همینطور که این افکار داشت از ذهنش خطور
می کرد خودش رو جلوی درب فروشگاه دید. مادلن بدون اینکه خودش متوجه بشه پالتو پوستش و پوشیده و به طرف
فروشگاه رفته بود. کلاه خیلی زیبا بود و مادلن تردیدی در خرید آن نداشت.
مادلن درست هنگامی که می خواست وارد فروشگاه بشه متوجه صدای فریاد خانمی از سمت پیاده رو شد" جمعیت به دور پیکر بی جان و سرما زده دخترک کبریت فروش حلقه زده بودند او یخ زده بود." مهربد ثاقب فر 16/12/87