شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

راهی به آسمان


باران می آید
و آسمانی ابری
پاییز برایم خاکستری است
سیگاری در زیر باران
و نوای جیم موریسون
شایدم گیتارم
و یک فورد موستانگ
این راه
به سوی آسمان است
همین.
7/7/88
مهربد (در مهر)

مانند بهشت



آن حسی را میخواهم
که در لمس
احساس تو
از جسمت پیش باشد
مانند بهشت.
قطره های شبنمی
بر جبین زیبایت
تورا شقایقی وحشی کرده
که شایسته کوهساری
تورا در این کلبه
جایی نیست.
مست عطرت
تا بی نهایت
خواهم شد
حتی در آسمان
مانند بهشت
زیباییت در ذهنم
پایدار نیست
هر دم به یک رنگ
و هر آن در یک
جای
مانند بهشت
نفسی پاک داری
و در تو آرامش جاریست
مانند بهشت
از گناه دوری
پاک تر از
برف سپید
از تو ترانه ها خواهم گفت
و از ترانه ها
نقش ها خواهم زد
و از نقش ها
مست رویایت
مانند بهشت
7/6/88
مهربد

چند رنگ نور


زیر چند رنگ نور
بی خیال
رقص کنان
در دودی از جنس
بی تفاوتی
چرخشش ذهن
این زمانیست
که شادی
رویا نیست
انتخاب کن
امشب در یادت خواهد ماند
چرا که
باید بدانی
ریتم تو را میخواند
برقص
تا صبح
شاید که فردایی نباشد
7/6/88
مهربد

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

پری دریایی


تو را خواب دیدم
ساری زیبایی بر تن
ارغوانی رنگ
در محراب معبدی
در دوردستها
زیر شعله های سرخ
چرخ دوک عبادت را
می چرخاندی
و فرشتگان
حلقه زنان به دورت
مرثیه ای می خواندند
برای خواب
احساس .
و پری دریایی کوچکی
از اشک
رود خانه ای .. می ساخت
تا با آب آن
بشوید
صورت به خواب رفته ی
دریا را
مهربد
6/6/88

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

پدر


دریاچه ای در تاریکی
نوای آب
برگها مینوازند
همراه نسیم
نیلوفرها میرقصند
و ماهی ها میخوانند
.....................
آه پدر
پالایش روحم را میخواهم
در آرامشی
به طراوت
طبیعتی که آفریدی
وستاره هایی
که فانوسهای
آسمان خیالم کردی
آه پدر
ترکم نکن
تقدیس کن جسم آلوده ام را
در خون پاکت
و مرا در آغوش روح نابت قرار ده
آه پدر
پر کن مرا از نشانه هایی
به وسعت
دشتهای سبز زمین
و بلندی
کوه های سپیدت
آه پدر
بیاموز مرا
و محبتم کن
به مانند
خورشید پر مهرت
که تنها تویی
که هر لحظه ام
می نگری
و راه تاریکم را روشن مینمایی
آه پدر
دوستت دارم
زیرا که تو
مرا
عاشقی آموختی
آمین
5/6/88
مهربد

یادگاری


خاطرت هست
آن روز که مرا
به رسم یک یادگاری
اسیر احساسی کردی
بی پایان
خاطرت هست
که از چشمهایت
هزار
خواسته
می چکید.
وانگشتانت
بجای نت
بوسه مینواخت
خاطرت هست
چگونه
نیازم
پرواز با
آوای
آرامش بخش
صدایت شد
خاطرت هست....
5/6/88
مهربد

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

باران آخر

روزی باران خواهد بارید
و مارا
پاک خواهد کرد
از گناهی که نکرده
گناهکاریم.
پس از آخرین طوفان
دوباره سبز خواهیم شد
و رنگین کمانی هفت رنگ
پلی در میان
آسمان دلمان می شود.
این است ترانه زندگی
شاید در آن روز
دست در دست آزادی
سوار بر رنگهای رنگین کمان
شادی را در آغوش بگیریم
و کسی نپرسد
جنسمان چیست
نسب به که داریم
و که را می پرستیم.
4/6/88
مهربد

دری به جهنم

حتی قطره های خون هم نمی توانند
عطشش را سیراب کنند
او نیاز به جامی عمیق تر دارد
یک جرئه بیشتر
شاید.
نجواهای شبانه
فریاد های وهم آلود
این آتشی است
که با خون سرد میشود.
می توانی بشنوی
می توان ببینی
این جهانی آشکار است
چشمهایت را ببند
ولی نمیتوانی گوشهایت را بگیری زیرا که دستانی بریده داری
دسته دسته می آیند
نقابهایی از جنس تاریکی
و نیزه هایی از جنس آتش
اینجا قلعه بختک است
و کابوسها حکم میرانند
دری به جهنم
4/6/88
مهربد

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

پیرمرد


در غاری تا ریک
دیوارهایی نمناک
ترس از تنهایی
زوزه گرگهای گرسنه
به پیش...سرما
و از پشت
پردگاهی
به بالا
سقفی کوتاه
راهی در تا ریکی به دوزخ
شاید هم بهشت
اینجا صلیب هم شکسته
بی سایه
نگاهی به زمین
از ته چاهی ..سوی چراغی
پیرمردی
در ده هزار سالگیش
تنها
میلیونها طناب در دستانش
طنابهایی از جنس سرنوشت
اوست که عروسک میسازد
شب و روز
3/6/88
مهربد

هدیه


زمانی دلشکسته بودم
به یاد داری
روزی.. با هزار قطره عشق
هدیه ای آوردم
اما افسوس که هر قطره آن تبخیر شد
و هدیه ام در کشاکش
زمان شکست.
شاید روزی دگر
و زمانی دیگر
باز
تکه های دوستی را
زیباتر و محکم تر در کنار هم قرار دهیم
تا حتی
شدیدترین طوفانها هم
شاخه های سبز آن را نشکند
شاید اینبار
ثانیه ها و ساعتها
دست دوستی دهند
و جای شکستن
ما را در زمان هم
و در روح هم جذب کنند.
3/6/88
مهربد

جاده


جاده ای در تاریکی
خطوطی تا انتها
درختان در هر طرف
این راه بی پایان است
زیرا که باید رفت
در کنار هر درخت زیر نور چراغهای جاده
فقط تو را میبینم
نمی دانم
شاید خیال من است
یا شاید خوابی شیرین
تنها میرانم
این راه من است
زندگی
نمی دانم تا کجا همراه هستی
شاید چند قدم یا چند فرسخ
اما به شوق تو می رانم
3/6/88
مهربد

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

بانو

بانوی زیبای من
هیچ می دانی
که صدایت
برای من لالایی
شبانه است
تا قدم در رویایی
بگذارم
که صورت زیبایت
اول و آخر آن باشد
هیچ می دانی
که معصومانه ترین
نگاه را داری
و نافذ ترین چشم را
تو یک راز هستی
در صندوقچه کوچک
قلبم
2/6/88
مهربد

مهتاب


تو را مثال مهتابی زیباست
که روشنایی لطیف و زیبای خود را
به آرامی
نسیب زمین تاریک می نمایی
و گهگاهی
چند ابر کوچک
جلوه تابش زیبایت را
در دل سکوت شب
کم میکنند
اما باز
این تو هستی
که با آرامش خود
به تابش آسمانییت ادامه می دهی
تابش تو را می خواهم
آرامشم با توست
ماه کوچکم
ابر های سیاه می آیند و می روند
و باز تو می مانی ومن
در دل سیاه شب
ستاره ها از ورای کهکشان ها
تو را ذکر می گویند
و گرد تو می چرخند
و دامن پر چین زیبای نورانیت را
در دستان خود نگه می دارند
تا شاید در ادامه ی تابش تو
آنها نیز بتابند
دریغا که تنها تو
مهتابی
ای ماه کوچک من
تو هم در اوج اسمان تنهایی
تنهاییت را دوست دارم
ماه مهتاب من
2/6/88
مهربد

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

عطش تو

مرا یاد آر
که در کشاکش روزهای
داغ مرداد دلت
چگونه با لبخند
عطش
سیراب نشدنی
دل و جسممان را
شکستم
آن روز که تو
دلشکسته تر از من بودی .
چگونه است که امروز
بتوانم تقدس زیبای تورا
خرد کنم
نام تو
روح تو
جسم تو
چون کعبه ای
پاک و مقدس است
که من بر آن نماز می گزارم
و آوای خوشت
چون نغمه های آسمانیست
ای زیباترین احساس
هر روز من
1/6/88
مهربد

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

عزیزم


عزیزم
می توانی ببینی
چشمانم
خیس از درد
یک آرزوست
می توانی ببینی
که خداوند
مرا اینگونه آفرید
من هر روز و هر لحظه
می جوشم
مثل یک چشمه
هر روز می رویم
تا به درخشش
نور تو
از میان
هزار شاخه ی هرز
رسم
عزیزم بنگر
که چگونه در گرد
درختی از جنس افکار
می چرخم
تا از بین سایه ها
تو را جویم
ساقه هایم
توان پرواز
در امتداد
این حجم رویا را ندارد
بتاب
بتاب بر من
خورشید سرخ من
می خواهم تو
نخستین
دلیل مرگم باشی
می خواهم
با تابش تو بسوزم
بتاب زیبای من
هرگز نتوانم
برگهای زرد حقیرم را
در شمایل زیبای تو
پنهان کنم
بتاب
عزیزم
می توانی ببینی
که چگونه هر روز
ساقه هایم
زیر بار این
سایه ها زرد تر میشود
بتاب و بسوزان
ای چشمه ی شعر و احساسم
31/5/88
مهربد ثاقب فر

قربانی


دو دل
برگرد و
پاکم.. کن
من آن محکوم بی دادم
دو دل
برگرد و نابم کن
سری.. مانده بر این دارم
چرا حکم منو خواندی
بدون لحظه ای احساس
بدون قدری..من بودن
بدون حس.. ما بودن
چرا..تو جای معبودم
من و بردی به
قربانگاه
نپرسیدی از این خسته
گناه این.. دو دل بودن
مگر در این
دیار کفر
فقط من مست.. می بودم
من محکوم.. دلداده
فقط من
این دو دل بودم
31/5/88
مهربد

بهار

شاید فکر می کردی
لذتش مثل تکه ای کیک است
شاید فکر می کردی
مثل کشیدن سیگاری
به زودی پایان می یابد
واین افکاریست
که هر روز تکرار میشود
تو سیاه پوش یک حسی
سالهاست
درد
شاید فکر میکردی
جنس من این است
ولی مقیاس من
ساده بود
یک فصل
بهار
من تابستان نمی خواهم
چرا که تو
تشنه خواهی شد
و زمستان نمیخواهم
که سردی نگاهت
مرا می شکند
فقط بهار
31/5/ 88مهربد

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

رقص مهتاب

همه روزها
نگاهم به پنجره است
شاید که بیایی
اشتباه نکن
من دیگر تو را نمی گویم
آنی در تو نیست
تو را به عروسکهایت می سپارم
تا سرگرم شوی
توی من تو نیستی
نمیدانم
شاید در دور دستها
کسی منتظرم باشد
تا با من
بنوشد....آن شرابی که می خواهم
حقیقت چیز دیگریست
تو نمی دانستی حتی
مهر چیست
یا کلبه محبت کجاست
چه رسد به لمس یک
احساس
دلخوشم به رقص با مهتاب شب
تا مرا مست یک بوسه ی
بی تاب کند...
روزی خواهد آمد
که زمین هم پدیدار نیست
چه رسد به من و تو
پس برقص
برقص ای زمان
تا مست مرگ ما شوی
بچرخ تا با چرخش تو
از من و ما کمتر شود
برقص تا توی بی من
بی تاب شود
مهربد29/5/88

مرگ





توهمی در ذهنم جاریست
گاهی می خواهم خالی باشم
سایه ها می آیند
احساس تاریکی
شایدم حس پرواز
خطوطی از زندگیم
لحظه ای می گذرد
ما ندن جایز نیست
زندگی ادامه دارد
همه ی عمر ما
حتی صفر هم نیست
ناقوسها می نوازند
دیشب حسی داشتم
لمس روح دختری زیبا
صورتش میدرخشید
و لبانش مثل سیبی سرخ بود
دستانش مرا نوازش میکرد
مثل برف سپید بود
هر جا که بود..من بودم
هرم گرمی داشت
زیر پایم خالی بود
مثل گلبرگی صورتش
شبنم داشت
و چشمهایش مروارید
گیسوانش مشکیترین شقایق بود
و آوایش نتهای پایان
لمسش دلنواز ترین احساس بود
او یک فرشته بود
فرشته مرگ
مهربد 29/5/88

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

دلزده

خسته از راهی آمدم
که تنها مقصد آن راه
دیدن لحظه ای از
شادی تو بود
در نگاهت تبسم تلخی است
که نگرانم می کند
پایان لحظه ها.
همیشه فکر می کردم....
می توانم گوشه ای از خاطرات تو باشم
ساعتها نگاه به تو...
ثانیه ایست.
چشمهایت پنجره ای به بهشت است
و زلفهایت شمیم عطر گل یاس دارد
تو خواهی رفت
چرا که تو هم از جنس تقدیری
ای کاش .. من در تو بودم
ملکه ی برفها
دوستت دارم
حتی اگر قلب تو از یخ باشد
وهر صد سال گذر کنی از جاده ی احساسم
با سورتمه ای از جنس دلدادگی
آن لحظه از تقدیر را
که تو را بین صد هزار با من آشنا کرد
دوست دارم
آن لحظه که زمان مال من بود
من هم کوچک بودم و...
تنها
آن روز من تنها بودم در نگاهت
و امروز نیستم
چرا که به بزرگی خوش آمدی
برای تو بازی تمام شده
و من در هجوم وسوسه ها گم شده ام
امروزه روز اسیر چند سالگی
و در بند یک کاغذ
بیشتر بگو ...من یک مردم
سخت تر از سنگ
و در جنگل شهر
کسی نمی پرسد روحت چیست
شاید مرگ
تولد ترانه ای دیگر است
اسبی بالدار یا تک شاخی زیبا
مرا با خود میبرد به سرزمین ابرها
و تنها ترانه هایم باقیست تا مرا یاد کنند
خسته ام از این تکرار
مرا از دور دستها ببین که نقطه ای
بین هزار برگ شده ام
محو شده در شب
دلزدگی
27/5/88

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

جرم من اینست

جرم من اینست
که از پس سایه ای تنها
شکل یک.. رایحه سرخ شدم
جرم من اینست
که در زمزمه ی تب زده ی
یک رویا
شکلی از حسرت ..عشق شدم
جرم من اینست
که لحظه ای.. خوا ستم
خواستن را
دیدن یک باغ.. گل
پنهانی.. از پنجره ای.. کوچک را
جرم من اینست
که هر شب
مست یک رویا
خواب دیدم
یک دریا
ساحلش آفتابی
آسمانش آبی
اما افسوس
قلب گرمش.. طوفانی
جرم من یک لبخند
یا قدری.. ساقه ام.. پیوند
در سفری از کلمه
یا که چند سطری.. شعر
دنیا چه سیاهست امروز
شعر هم زندانیست
آرزو بر سر دار
خسته از این حدم
جرم من اینست
بند نزدم
بر احساس
جرم من اینست
نفسم زنجیر است
جرم من اینست
مهربد 26/5/88

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

جاده تاریک

در جاده ای تاریک
هر شب به دیدارت می آیم
ودر سوز باد.. تنهایی
تو را صدا میکنم
من وتو و سایه ی درختان.. در زیر مهتاب
و ناله جغد تنهایی.. در سکوت شب
انتظار روزی پایان خواهد یافت
چرا که مارا.. هیچ کس نخواهد دید
دست در دست هم در جنگل تاریک
شاهد جشن ارواح هستیم
و در صبح اندیشه ام
باز تو خواهی آمد
تو رفته ای در کنج خاطره ها م
تا شبی دیگر
اگر زنده باشم
بدرود .

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

مادلن

مادلن
شاید دهمین بار بود که مادلن کاغذ و مچاله می کرد و در شومینه می انداخت دیگه ذهنش یاری
نمی کرد که چی بنویسه حتی نون خامه ای و شکلاتهای سویسی روی میز هم که همیشه خوردنش
بهش ایده می داد نتونسته بود کمکش کنه تا یه پایان جالب برای داستانش بنویسه.
مادلن همه چیز رو برای رفتنش آماده کرده بود "پالتو پوست زیباش چکمه های چرمی قهوه ای و
حتی عطری که برای اون شب در نظر گرفته بود همه از قبل آماده شده بودند ". آنقدر در اتاق راه رفته
بود که دامن بلند قرمزش حسابی خاکی شده بود . با بی حوصلگی به سمت پنجره رفت بخار روی پنجره
رو با دستهاش پاک کرد خیابون خیلی شلوغ بود دیگه چیزی به کریسمس نمونده بود و مردم درحال خرید
کردن بودن اون طرف خیابون بین همهمه جمعیت دختری داشت کبریت روشن میکرد و هر چند لحظه یک
بارصورت ظریف و زیبای دخترک زیر نور کبریت می درخشید مادلن با خودش فکر کرد "عجب دخترک
بی خیال واحمقی ای کاش منم مثل اون بی تفاوت و بی خیال نسبت به دنیا تمام شادی زندگیم روشن کردن
چند چوب کبریت بود".
مادلن به طرف میز رفت و نشست یاد حرف پیتر افتاد که بهش گفته بود" یه نویسنده خوب باید از تمام
رویدادهای اطرافش برای داستان نویسی الهام بگیره" . پیتر مدت زیادی نبود که در زندگی مادلن وارد
شده بود او موفق شده بود یه ستون از صفحه فرهنگی روزنامه عصر رو برای نوشتن مطلب بگیره
و از این بابت مادلن خیلی خوشحال بود پیتر از اون تیپ آدمهایی بود که تو سال گذشته برای مادلن جذابیت
پیدا کرده بود. البته نه فقط برای مطالب ونوشته هاش بلکه " ریش پرفسوری عینک گرد وپالتوی بلندش
تونسته بود به او چهره یه نویسنده وروشن فکر جوان فرانسوی رو بده که اون روزها خیلی مد شده بود. گذشته
از این پیتر می تونست همراه خوبی برای جلسات هفتگی نقد کتاب و شعر خوانی مادلن باشه.
زمان داشت به سرعت سپری می شد و مادلن هنوز نتونسته بود برای آخر داستانش یه پایان جذاب بنویسه
او نمی دونست که شاهزاده داستانش بالاخره باید از چه راهی خودشو به قلعه شاهزاده خانم برسونه و اون و
نجات بده.امشب حتما باید داستانش رو در آخرین نشت ادبی سال می خوند وگرنه پیتر کاملا ازش مایوس می شد.
مادلن دوباره به سمت پنجره رفت شاید هوای تازه بیرون میتونست بهش یه آرامشی بده تا داستان و تموم کنه.
چشمش به دخترک افتاد فاصله روشن کردن کبریتها بیشتر شده بود پشت چهره دختر و نور کبریت ها ویترین
بوتیک بزرگ شهر خودنمایی می کرد ناگهان چشم مادلن به کلاه قرمز و زیبای پشت ویترین افتاد تعجب کرد
او بارها وبارها از پشت پنجره به ویترین فروشگاه نگاه کرده بود ولی تا بحال این کلاه رو ندیده بود خیلی
عصبانی شد. حالا دیگه کاملا ذهنش از داستان دور شده بود و فقط به کلاه فکر می کرد" او چقدر زیبا می شد اگه
در نشت ادبی امشب این کلاه بزگ و زیبا را روی سر می گذاشت". همینطور که این افکار داشت از ذهنش خطور
می کرد خودش رو جلوی درب فروشگاه دید. مادلن بدون اینکه خودش متوجه بشه پالتو پوستش و پوشیده و به طرف
فروشگاه رفته بود. کلاه خیلی زیبا بود و مادلن تردیدی در خرید آن نداشت.
مادلن درست هنگامی که می خواست وارد فروشگاه بشه متوجه صدای فریاد خانمی از سمت پیاده رو شد" جمعیت به دور پیکر بی جان و سرما زده دخترک کبریت فروش حلقه زده بودند او یخ زده بود." مهربد ثاقب فر 16/12/87

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

سرزمین رویاهام


شبی خواهم آمد
در چشمهای بسته ات..
و تورا پرواز کنان خواهم برد
دست در دست
به دشتهایی از رویا
به سرزمین آرزوها
با تو پرواز خواهم کرد
و دشتها چه زیبا در زیر بالهایم
و ستاره ها در با لا
ناز می کنند
بالهای... ظریفم را
اینجا سرزمین رویا هاست
پول نیست..فقر نیست..مرگ نیست..دروغ بی معناست
در کنار جویبار احساس
زیر درخت دوستی
دست در دست تو
گیتار میزنم
من به زمان میخندم
بالهایم میسوزد
مثل یک پروانه
من شمع میخواهم
خسته از انسانها
یک غزال هم اینجاست
و سگی
مثل یک عارف
برایم دعا می خواند

مهربد 17/5/88

ستاره


وقتی میخندید
چشمهایش مثل یک ستاره ی تنها در آسمان
سو سو میزد و می درخشید
هم شاد بود و هم غمگین
مثل بهار
سر دو گرم
ساکت و شاد
او عاشق عا شق شدن بود
شاید حتی
لحظه ای
به قدر همان سوی ستاره ی
تنهایش
مهربد 17/5/88

عروسک چوبی


تورا عروسکی است
جنس آن مخملی از ابریشم.
خاک خورده ی عمر
در کنج اتاق.. تنها است.
تورا عروسکی است
با دو چشم .. چوبی
خیره در .. بازی تو
با عروسکها.. است.
اما افسوس در لب بسته ی او
شعر غم باز هم جاری است.
آرزو دارد او
قدر یک ارامش
قدر یک غنچه ی سرخ
ای کاش چشمی داشت
جنسش از...مروارید
ولبی از جنس
خواندن یک رویا
و دستهایش ای کاش
سازی بود.. تا تورا میرقصاند.. مثل یک شاخه سبز
مثل یک خرمن زرد
مثل یک
دریا بود
پاک تر از آبی
آب

مهربد 16/5/88

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

پشت هزار کوه بلند

خواب دیدم دختری
پشت... هزار کوه بلند
سبز می کرد
غنچه ی خشکیده ای... در دشت را
رنگ می کرد
چشمه ی قلبش را


خواب دیدم دختری
مثل سراب
چشمهایش
محو یک خاطره بود
در نگاهش تنهایی
شایدم
لحظه ای از بیتابی ... گلها را .. درک می کرد

خواب دیدم دختری
ناز کنان.....
زلف های.. پریشانش را
مثل یک قاصدک رویایی
در نسیم
می رقصاند
خواب من تنها بود
درد رنگ را .... حس می کرد
در پس پنجره ی تنهایی
سایه ام
خسته تر از شب زدگی
خیره در رویای
مه آلود
دختر بود
مهربد ثاقب فر

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

Hello.Is there anybody in there? Just nod if you can hear me.Is there anyone home? Come on, now.I hear youre feeling down.Well I can ease your pain,Get you on your feet again.Relax.I need some information first.Just the basic facts:Can you show me where it hurts? There is no pain, you are receding.A distant ships smoke on the horizon.You are only coming through in waves.Your lips move but I cant hear what youre sayin.When I was a child I had a fever.My hands felt just like two balloons.Now I got that feeling once again.I cant explain, you would not understand.This is not how I am.I have become comfortably numb.Ok.Just a little pinprick. [ping]Therell be no more --aaaaaahhhhh!But you may feel a little sick.Can you stand up? I do believe its working. good.Thatll keep you going for the show.Come on its time to go.There is no pain, you are receding.A distant ships smoke on the horizon.You are only coming through in waves.Your lips move but I cant hear what youre sayin.When I was a child I caught a fleeting glimpse,Out of the corner of my eye.I turned to look but it was gone.I cannot put my finger on it now.The child is grown, the dream is gone.I have become comfortably numb.
تو هم با من نبودی...
مثل من با من و مثل تن با من
تو هم مومن نبودی
بر گلیم ما...
و حتی در حریم ما
ساده دل بودم که میپنداشتم
دستان نا اهل تو باید
مثل هر ...رها باشد
تو هم از ما نبودی...یار
ای آوار
ای سیل مصیبت بار
شهیار قنبری...فرهاد(آواز)

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

قاصدک آزادی


یک روز یک شب یک ساعت یک لحظه نیست که به یادت نباشم
نمی دانم در این لحظه کجایی.... یاکه چه میکنی...ولی می دانم که زیر آسمان همین شهرهستی
و صبح که از خواب بلند می شوی تو هم همین آسمان و همین خورشید را می بینی
ونور همین خورشید روی گونه هایت می تابد.
و زلفهایت در نسیم همین سرزمین می رقصد......تو را مثال قاصدک زیباییست..که میروی و می آیی
و نمی توانم تو را در اتاقک کوچک احساسسم زندانی کنم..چرا که تو از جنس ازادی هستی
13 /5/88

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

برای یک مسافر...که امروز نیامد

از عشق خسته ام
از عشق خسته ام
خسته تر از خورشید ....خسته تر از دریا
عشق هم دگر از نفس افتاده
عشق هم دگر وازه ای تو خالیست
دوست می دارمت اما.....دوست می دارمت در خواب
تو همان قاصدک زیبایی...
که در نسیم خیالم به هر طرف که خواهم می روی
میرقصی در باد...
پرواز می کنی در اوج خیال
از عشق خسته ام
از عشق خسته ام
خسته تر از خورشید ....خسته تر از دریا
عشق را میشود به بهایی ناچیز... هم خرید و هم فروخت
یا که عشق را مثل شعار
روی دیوار نوشت
دوست می دارمت اما ...دوست می دارمت در رویا
تو هما ن چشمه ی زیبایی
که جریان داری در فکر........جران داری در روح
تو در لحظه لحظه اندیشم ..نقش میزنی
نقش همان طپش سبز.... دوست داشتن
چرا که من
آوازی سوخته...........از تکرار مرثیه ی....عشق تو هستم مهربد ثاقب فر

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸


درد هایم درمان نیست
چشمهایم بی فروغ
مرگ در کنار من و
ای هستی بدرود

عمر را لحظه ایست
بیش و کم باید رفت
توشه ی این ره را نیک پندار باید بست

کینه از هر که دارم من
من که هستم نیستم
گر روز را به شب کنم با عشق
باز من آغاز نیستم
قدر من شاهپرکیست
عمر من یک روز است
لحظه ای سوختنم
بهتر از صد روز است