جهان
گمشده در گردابی
که در طمع
سنتهاست..
جهنمی که می بلعد
آسمانی آبی را
وخورد می کند
آوای جویبار را
در جوششی از
خاکستر و دود
و چشمانی
از جنس شیشه
که..
در هر نگاهش
برایم زندانی است
در شهر و خانه.
اندیشه ام
می میرد هر روز
روی
قابی از عکسهای تحمیلی
و روحم
در جادوی
تحقیرش
مسموم است .
این است
روزگار...امروزم
29/1/89
مهربد
گمشده در گردابی
که در طمع
سنتهاست..
جهنمی که می بلعد
آسمانی آبی را
وخورد می کند
آوای جویبار را
در جوششی از
خاکستر و دود
و چشمانی
از جنس شیشه
که..
در هر نگاهش
برایم زندانی است
در شهر و خانه.
اندیشه ام
می میرد هر روز
روی
قابی از عکسهای تحمیلی
و روحم
در جادوی
تحقیرش
مسموم است .
این است
روزگار...امروزم
29/1/89
مهربد