شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

چهره ات می لرزد..زیر ترس یک فرهنگ

در آیینه می بینم
رخم خونین است
شاید صورتک باشد
پناه این صورت
سوخته ام
یا که در
خواب باشم
باز.
شاید نمی خواهم
امروز را
هستنم این باشد...
درد را میبینم
بی آنکه
حسی باشد
روی
لمس روح.. خونینم
مجنونی...
در کالبدم.. می رقصد
روی سرخی آتشی
که با خونم می سوزد
در گردسوز کهنه ی
زندگی.
بر در خیمه ام
سرابی
پیداست...
تا دور دستها
چهره ات
می لرزد
زیر
ترس...
یک فرهنگ
در کویر
زرد رنگ
تنهایی.
28/1/89
مهربد