جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

ما پیروزیم

روزی که بازگشت
در دستانش
پیاله ای بود
برای نذر محبتی
بی پایان...
زیرا که سرود
"ما پیروزیم.".
11/2/89

میان ثانیه ها

زندگی
در زمانی...
جاودانه...
لحظه ای است
که عاشق باشی..
زیرا که.. روح
فرسوده ی
جسم نمی شود
هرگز.
آشکارا
پرواز کن
با خیال
در آسمان زمان
و بنوش
از رازهای عشق
تا فریادت
آوازی باشد
برای
آوای عشق...
در همهمه ی شهر
میان هزاران
حرکت ثانیه ها
11/2/89

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

تقدیس

تقدیست میکنم
مثل باران
برای گلبرگهای سرخ
یک غنچه..
تقدیست میکنم
تا آلوده ی
احساسم باشی
تا ابد...
تقدیست میکنم
با اشکهایم
تا سحر عشقم
تا
تابیبدن
آخرین تار
بر گرد ..
سرخ قلبت
تا سیراب
از شعرهایم
مست
دوستت دارم...
باشی.
8/2/89
مهربد

تا بی نهایت عشق

تا بی نهایت نیستم
تا در قمار
دوباره
با تو بودن
برنده باشم
اما
می دانم که دوستت دارم
بی نهایت .
میخواهم
کوتاهی بودنم
در این جسم خاکی را
با مهر سرخ لبانت
بر روحم
تا بی نهایت عشقت
جاودانه کنم.
8/2/89
مهربد

تارهای نگاهت

در قاب کوچک چشمانم
هر آیینه ..تو را میبینم
نشسته
بر.. نیمکتی
تنها..
ترانه ای در دست
می خوانی برایم
تردید را..
تا دور شوی
از هفت شهر عشق.
بالهایم میسوزند
هر بار که
تارهای نگاهت
روی چشمانم
می لرزند..
8/2/89
مهربد

در سیرک

در سیرک
ساز خود را میزنیم
تا نوبت رقصیدن
در بازی..
تا دست زدنهایی
برای
لقمه ای نان
تا پدرمان
راضی باشد
از کرنش هر روز.
کاسه ی آب
شورتر از
نمکدان
برای تشنگی بیشتر
برای خواستن
برای
قفسی چند متر
بزرگتر
و سقفی...بالاتر
می فروشیم
حتی
"آرزوی پرواز را"
8/2/89
مهربد

مجنون باران

روزی که آسمان برایم گریست
عشق را گم کردم
شاید در بهار بود
که زمستان
سرزده آمد...
تا قلبم
سرمازده
مدفون در یخها
نگاهش
سوی خورشید باشد.
.....
روزی که آسمان برایم گریست
باد
مرا برد
تا سرزمینی
در شمال
بی رنگ و بی نام
تا تبعیدی
خود خواسته
برای نیایش
گم کرده ای
که عاشق بود
روزی که آسمان برایم گریست
دریا در آب
غرق شد
تا کویر
شوریده
در حسرت یک قطره..
مجنون
باران باشد.
4/2/89
مهربد

برگ آخر

چشمهایم بسته نیست
اما تاریکی
هویدا است
پلکهایم بی ارزش
به من میخندند..
گهگاهی
در بیداری
خواب میبینم
یا شاید
در خوابم
بیدارم...
سایه ها
در شب
آرام می میرند
می دانم..
برنمیگردند
هرگز
تمام زندگیم
میگذرد..آنی
مثل ورق های کتاب..
بی تابم
برای...
برگ آخر

6/2/89
مهربد

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

وطنم


وطنم
آبی است
می گویند
از دورترها..
ندیدم هرگز .
وطنم
گرد.. گرد نیست
ولی زیباست
در بوم قشنگ
کهکشان
قدری سبز دارد..
وطنم
مثل برگی
در پرواز...
میرقصد
دور خورشید
تا مرا گرم کند
در
شب مهتابش
وطنم
از دور
بی مرز
زیباتر است
وطنم .
1/2/89
مهربد

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

اسیر آیینه ها


در آیینه ها اسیرم
تو در تو
بی راه...
توان شکستنم نیست
نمی دانم
جوهرم کدام است
نمیخواهم
آن یکی باشم..
نمیخواهم....
چهره ام ...چند باشد
در تردید..قابها
شاید تاریکی
مرهمی باشد
برای
خواب نقابم...
...............
در کدام
آیینه.. می نگری
تا روحم را
آزاد سازی...
شکستنم
هزاران.. شدنم است
در نگاه چشمانت.
و ماندنم
اسیر
بودنم
در این آیینه ها
تا بی نهایت.
31/1/89مهربد

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

اندیشه ام می میرد..هر روز..روی قابی از عکسهای تحمیلی


جهان
گمشده در گردابی
که در طمع
سنتهاست..
جهنمی که می بلعد
آسمانی آبی را
وخورد می کند
آوای جویبار را
در جوششی از
خاکستر و دود
و چشمانی
از جنس شیشه
که..
در هر نگاهش
برایم زندانی است
در شهر و خانه.
اندیشه ام
می میرد هر روز
روی
قابی از عکسهای تحمیلی
و روحم
در جادوی
تحقیرش
مسموم است .
این است
روزگار...امروزم
29/1/89
مهربد

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

گرگ خاکستری


رو به خاطره ها
با اسب خیال
میتازم
در دشتی سپید و سرد
و نوازش باد شمال
روی شکست
صورتم...
نه پروانه ای
نه صدای جویباری
و نه سبزی درختی
که دوست باشد
با چشمانم...
گرگ خاکستری تنهایی
در کنارم می آید
شاید مسافری است
که راه را می داند..
وخرسی سپید
مهربان تر از
آدمها
در برفها
نفس میکشد
و سرخ پوستی پیر
برایم
ستاره می بافد
از
قصه های اجدادش...
تا بخوابم
زیر
آرامش گرم چادر
گرگ خاکستری..
که از هزار کاخ
برایم
زیباتر است..
28/1/89
مهربد

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

چهره ات می لرزد..زیر ترس یک فرهنگ

در آیینه می بینم
رخم خونین است
شاید صورتک باشد
پناه این صورت
سوخته ام
یا که در
خواب باشم
باز.
شاید نمی خواهم
امروز را
هستنم این باشد...
درد را میبینم
بی آنکه
حسی باشد
روی
لمس روح.. خونینم
مجنونی...
در کالبدم.. می رقصد
روی سرخی آتشی
که با خونم می سوزد
در گردسوز کهنه ی
زندگی.
بر در خیمه ام
سرابی
پیداست...
تا دور دستها
چهره ات
می لرزد
زیر
ترس...
یک فرهنگ
در کویر
زرد رنگ
تنهایی.
28/1/89
مهربد

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

نوازشم کن

نوازشم کن
با کلامی نرم
با نگاهت به شعرم
وبا بودنت
در خاطره هام
نوازشم کن
تا باران ببارد
دوباره..
روی سرزمینی
که با تو ساختم
نوازشم کن
تا
بخوابم
در آغوشت
تا روزها
برایم
ثانیه باشد..
نوازشم کن
تا نفسم
بی بند
در پرواز
با تو
در لمس
آبی آسمان
رنگین کمان عشق را
نقاشی کند
با نوازشت
دوباره.
24/1/88
مهربد

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

کفش دوز


روی برگ سبز خیال
با ناز آمدی
و سرخ رنگت را هدیه کردی
شاید
کفش دوزی کوچک بودی
که خانه ات
من بودم
و تن پوشی
برای سرمای شبانگاه
تنهایی و تردید...
در باغ خیالت
خوش باش...
شاید فردا
بوته ام
خشکیده باشد.
23/1/89
مهربد

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

در نگاه خورشید هم جرم ما پیدا نیست

در ثانیه های آخر
مرز تاریکی
با روشنی
شاید نباشد
قدر یک
ریسمان.
شاید سرما تب باشد
روی تقدیر...
بر پیشانی ام.. هم
قطره های شک
پیداست.
در دورخ زمان
باز هم
خواهیم سوخت ..
و
در نگاه خورشید هم
جرممان
پیدا نیست..
پس بخز
در سایه های تردید
تا بگذرد
این کابوس
شاید روزی
دگر آید
باز
مسافری
که می خواند
آواز
محبت را.
21/1/89
مهربد

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

شاخه هایم..پناه بالهای توست..تا ابد

می توانی همیشه
در برابر نگاهم
چشمهای زیبایت را
خیره
به دوردست ها
برقصانی...
یا
بودنم را
نخواهی
حتی در قصه های زندگی.
میتوانی
همیشه مرا
به مانند یک بغض
فرونشانی
یا حتی..
ننشانی
یک لحظه
مرا
بر روی
نیمکت
سرخ رنگ قلبت..
اما می دانم
که باز
در کوچ دوباره ات
باز خواهی گشت...
اگر هزار فرسخ
خسته از پرواز...روزگار
دنیای افسانه ها را
بپیمایی...
می دانم
باز
شاخه هایم
پناه بالهای توست...
18/1/89
مهربد

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

رو به افسانه ها

قدمهایی
بر روی پلکانی
که راه به آسمان دارد
تا نهایت نور ستارها.
در کنارم
پرندگان در پرواز
رو به سرزمین
افسانه ها
و.. من در شوق
پله ای بالاتر
با چشمانی
در رویا
و سرنوشتی
که مرا
میخواند
در باد..
شاید در نهایت راه
دروازه باز بسته باشد...
17/1/89
مهربد

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

اگر...زندگی ترک بهشت باشد

چشمها بسوی توست
وقتی نخستین
زرد رنگ خورشید
از جدار پنجره ی
زایشگاه
بسویت لبخند میزند
و تو
اشک میریزی...
شاید برای آمدنت
شاید می دانی
زندگی
ترک
بهشت باشد.....
چشمها بسوی توست
وقتی
سخن می گویی
نه یک جمله
کلمه ای.
چشمها بسوی توست
برای قدمی
نزدیک تر
شاید ...
عشق
چشمها بسوی توست
وقتی
افتخارت
مرگ یک دشمن باشد
در جنگ
با یک انسان...
تا سیاست
باز...
بخندد.
چشمها بسوی توست
تا در اتاق
یک را
دو کنی
و دو را سه .
چشمها باز
بسوی توست
حتی تا مرگ
"چشمهایت"
تا وقت
رفتن
در خاک سرد
.....
چشمها بسوی توست.
14/1/88
مهربد