چشمها بسوی توست
وقتی نخستین
زرد رنگ خورشید
از جدار پنجره ی
زایشگاه
بسویت لبخند میزند
و تو
اشک میریزی...
شاید برای آمدنت
شاید می دانی
زندگی
ترک
بهشت باشد.....
چشمها بسوی توست
وقتی
سخن می گویی
نه یک جمله
کلمه ای.
چشمها بسوی توست
برای قدمی
نزدیک تر
شاید ...
عشق
چشمها بسوی توست
وقتی
افتخارت
مرگ یک دشمن باشد
در جنگ
با یک انسان...
تا سیاست
باز...
بخندد.
چشمها بسوی توست
تا در اتاق
یک را
دو کنی
و دو را سه .
چشمها باز
بسوی توست
حتی تا مرگ
"چشمهایت"
تا وقت
رفتن
در خاک سرد
.....
چشمها بسوی توست.
14/1/88
مهربد