شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

لبخندی از نخ


اگر عروسکی بودم
بی جان
از چوب یا پنبه های کهنه
یا
اگر خرس کوچک قهوه ای
روی تخت خوابت
یا اگر
حتی قاب آیینه ی
روی میزت بودم
دلخوش
به
با تو بودن
شاد بودم.
اگر
ساعتها
خیره در تو
تا صبح...
خشک و بی جان
فقط در کنارت
شادمان
از شاد کردنت
مست
در نگاه زیبایت
برای لحظه ها ...
بس بود
برایم
با تو بودن.
حتی
با لبخندی
از نخ
روی صورتم
و دو چشم دکمه ای
که فقط تو را می دیدند
باز میتوانستم
بخاطرت
جانی دوباره
آغاز کنم.
اگر روحت را
در من می دمیدی
دانه های درون قلبم
سبز
از تو می شدند
تا در کنارت

جاودان
بمانم.
18/7/88
مهربد