قطره اشکی
که چکید از چشمم
عجب از نفرت بود
که چرا نا اهلی
به من صاف تر از
ابریشم
نه تمنای تو دارم
نه به دل محتاجم
روم از کنج خیالت
پی آن خواهانم
نفس ماندن نیست
بهر چه
پیکارم
سفرم در پیش و
پر ز غم اسبابم
پی آدم همه عالم گشتم
که به خود خندیدم
آخر از کرده ی خود بیزارم
شکر نعمت
که روی از یادم
11/7/88
مهربد
که چکید از چشمم
عجب از نفرت بود
که چرا نا اهلی
به من صاف تر از
ابریشم
نه تمنای تو دارم
نه به دل محتاجم
روم از کنج خیالت
پی آن خواهانم
نفس ماندن نیست
بهر چه
پیکارم
سفرم در پیش و
پر ز غم اسبابم
پی آدم همه عالم گشتم
که به خود خندیدم
آخر از کرده ی خود بیزارم
شکر نعمت
که روی از یادم
11/7/88
مهربد