زمانی
بر ... دروازه دلت
کوبیدم..
تنها...
طپش..قلبم...
همدمم..شد.
تب کرده..و
سرگردان
در ..فال ها
تورا...می دیدم
هر ثانیه..
بی گشودن...
دروازه ...
نظاره گرم بودی...
در بالاهای
برج...
کوچکتر...بودم
در پیش ...چشمانت
و کوچکتر...
از سنگ فرشها.
25/5/89
مهربد..mehrbod