دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

بی مرز...دستخطها..

نمی دانم..
زمانی..
با ثانیه ها..
یار بودی...
و شاید
همه ی من
برایت
قلمی بود
یادگاری...
سرنوشتم ...
به مانند بهار
با خورشید...و ابر
می رقصد..
تا در زمستان
با برفها بیایم
بر روی بام..سپید
خاطره هات
شاید روزی...
درختی باشم
و تو
رودخانه ای
در کنارم..تا سیرابم کنی..
با ناز جریانت...
یا دوپرنده باشیم
در پرواز
بگذریم..
از مرز...دست خط ها...

هر روز پاکتر می شود
تابلوی آبرنگ...
خاطره هام
از روح زیبایت
در مسلخی
به نام زمان.
10/5/89
مهربد