وقتی گناهم را در آیینه دیدم
به من خندید
و از جدارم
بیرون شد...
تا قربانی...بازی
به من خندید
و از جدارم
بیرون شد...
تا قربانی...بازی
من باشم
تنها..
و سرگردان در جنگلی تاریک
در پی
علامت سوال.
در شب تنهایی
شاخه های
سبز.. صبح
کابوسی بودند
از دستهای..آلوده ام
و.. فکرهایی
که مرا می خواندند
به سمت..
افسانه ها...
زمان
چاره ام نبود
اینبار
چرا که می جنگید
با جسمم
و حتی با روحم
تا خسته تر از
ساعت
در دایره ای به وسعت
ثانیه ها
بچرخم
تا گیج تو باشم...
4/11/88
مهربد
تنها..
و سرگردان در جنگلی تاریک
در پی
علامت سوال.
در شب تنهایی
شاخه های
سبز.. صبح
کابوسی بودند
از دستهای..آلوده ام
و.. فکرهایی
که مرا می خواندند
به سمت..
افسانه ها...
زمان
چاره ام نبود
اینبار
چرا که می جنگید
با جسمم
و حتی با روحم
تا خسته تر از
ساعت
در دایره ای به وسعت
ثانیه ها
بچرخم
تا گیج تو باشم...
4/11/88
مهربد