در کنج کافه ای
به کوچکی
یک عمر
بر روی
میز تقدیر
گلدانی دیدم
که گلهایی
به رنگ تردید داشت
و احساسی که
می رقصید...
بی مزد..
و پیرمردی
مست و خراب
که دنیا را
می نوشید
در لحظه ای...
و.. زنی
که می رفت
تا
بفروشد
جنسش را
بجای
تکه ای نان
و در گوشه ای دیگر
روشنفکری
می فروخت
فکر را
عوض
دودی...خاکستری
و کارگری
شاد یک سکه بود...
و دخترکی بازی می کرد
با عروسکی
که سالها پیش
مرده بود...
از این
همهمه ی
کافه کوچک.
25/10/88
مهربد
به کوچکی
یک عمر
بر روی
میز تقدیر
گلدانی دیدم
که گلهایی
به رنگ تردید داشت
و احساسی که
می رقصید...
بی مزد..
و پیرمردی
مست و خراب
که دنیا را
می نوشید
در لحظه ای...
و.. زنی
که می رفت
تا
بفروشد
جنسش را
بجای
تکه ای نان
و در گوشه ای دیگر
روشنفکری
می فروخت
فکر را
عوض
دودی...خاکستری
و کارگری
شاد یک سکه بود...
و دخترکی بازی می کرد
با عروسکی
که سالها پیش
مرده بود...
از این
همهمه ی
کافه کوچک.
25/10/88
مهربد