سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

در این نا زمستان

در این نا زمستان
برف هم...
بارشش
در تردید
می خوابد...
شاید..صبرش
برای...تاریکی است
که چون...
چادر...غمناکی
پهن بر شهرم
عطش...مرگ دارد...

در این نا زمستان
باران...نمی بارد
تا سیمای من
غسل...تعمید گیرد
از پاکی نابش...
بی برف بی باران
خفته در غباری
درختان....شهرم
اشک می ریزند...
زیر...سنگینی
حجمی از دود...
زیر سنگینی...
دیدن...
جوانی..در پی
نانی
به بهای..
شرافتی...خشکیده
در زیر سایه ای
که دیگر ...
بی نور خورشید
پیدا نیست...
در همهمه ی دودآلود...شهر.
7/10/89
مهربد