دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

دالان نور


وقتی خورشید خنده هات
از خوابم رفت...
در نیمه شبی سرد
و.. سکوتی
به رنگ آرامش
شمع را
افروختم..
هم در دل
هم روی میز ...
تا در درخشندگی کوچکش
همه ی آرزوهایم
برآورده شود.
شاید شمع زیبا
در تاریکی
دالانی از نور
به سوی تو باشد...
و من مسافری
در آن
تا ...تو
تا.. بودنت
در کلبه ای کوچک
که پنجره اش رو به
دریای آبی
و دیوارش از گلبرگهای سرخ گلها باشد.
و شبها
در زیر...
بارانی از ستارگان
هرم گرمت
موجی روی
صورتم باشد....
شاید.
12/11/88
مهربد