وقتی
که از سیری
نقاب هنر را بلعیدی...
و ..
هوست
مانند فاحشه ای
با..افکار بازی کرد
ثمرش
دیوانگی بود..
در کابوسی
رو به اوج..و
هنرت
مردابی بود
که
جایگاهش
چند بیت..
مجیز بود..
از عکس
یک شاعر
یا روشنفکر...
در خود
خوار شدی...
با لبخند
یک دیوانه..
در دایره بچرخ..
تا بینهایت..
تا
کابوسهایت...
تا مرگ
تا
وحشت از
نقاب هنرت.
1/12/88
مهربد
دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸
دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸
دالان نور
وقتی خورشید خنده هات
از خوابم رفت...
در نیمه شبی سرد
و.. سکوتی
به رنگ آرامش
شمع را
افروختم..
هم در دل
هم روی میز ...
تا در درخشندگی کوچکش
همه ی آرزوهایم
برآورده شود.
شاید شمع زیبا
در تاریکی
دالانی از نور
به سوی تو باشد...
و من مسافری
در آن
تا ...تو
تا.. بودنت
در کلبه ای کوچک
که پنجره اش رو به
دریای آبی
و دیوارش از گلبرگهای سرخ گلها باشد.
و شبها
در زیر...
بارانی از ستارگان
هرم گرمت
موجی روی
صورتم باشد....
از خوابم رفت...
در نیمه شبی سرد
و.. سکوتی
به رنگ آرامش
شمع را
افروختم..
هم در دل
هم روی میز ...
تا در درخشندگی کوچکش
همه ی آرزوهایم
برآورده شود.
شاید شمع زیبا
در تاریکی
دالانی از نور
به سوی تو باشد...
و من مسافری
در آن
تا ...تو
تا.. بودنت
در کلبه ای کوچک
که پنجره اش رو به
دریای آبی
و دیوارش از گلبرگهای سرخ گلها باشد.
و شبها
در زیر...
بارانی از ستارگان
هرم گرمت
موجی روی
صورتم باشد....
شاید.
12/11/88
مهربد
12/11/88
مهربد
اشتراک در:
پستها (Atom)