تورا می شناسم...
می خواهی...
ملکه برف ها باشی...
می خواهی
بی نگاه..به غنچه های
عشق
بگذری...
از هزار...
غروب سرخ رنگ
خیال
می خواهی...سوار
بر اسب...تنهایی
بتازی...
سمت...دشت تقدیرها
بتازی...رو به...
سرابی...آبی رنگ
اما..می دانم
گرمتر از
هرم خورشیدی...
و...
در سکوت...چشمهایت
هزار...شعر..میرویند
هزار...بوسه..جریان
دارند
بین...سایه
های..احساست
تو... را میبینم
باز...
اگر بین... شکستگی
آیینه ها...
اسیر باشی...
اگر..نازت...
برایم"افسانه "باشد...
قایقم...غرق..دریای
توست
ونسیم ات..مرا...می راند..
رو بسوی...گردابها...
آرام...زیبا..نرم
تا...مرگ
تا آزادی.
7/10/91
مهربد